
اوحدی
غزل شمارهٔ ۱۰۱
۱
هم ز وصف لبت زبان خجلست
هم ز زلف تو مشک و بان خجلست
۲
تا دهان و رخ ترا دیدند
غنچه دل تنگ و ارغوان خجلست
۳
دل به جان از رخ تو بویی خواست
سالها رفت و همچنان خجلست
۴
دیده را با رخ تو کاری رفت
دل بیچاره در میان خجلست
۵
عذر مهمانم، ای صبا، تو بخواه
که تو دانی که: میزبان خجلست
۶
ای قلم، شرح حال من بنویس
که ز بی خدمتی زبان خجلست
۷
اوحدی کی به پیشگاه رسد؟
آنکه از خاک آستان خجلست
تصاویر و صوت

نظرات