
اوحدی
غزل شمارهٔ ۱۰۶
۱
حسن خوبان عزیز چندانست
که رخ یوسفم به زندانست
۲
باش، تا او به تخت مصر آید
که بخندد لبی که خندانست
۳
بگذارد ز دل زلیخا را
گر چه مانند سنگ و سندانست
۴
گر چه باشد به شهر او راهت
مرو آنجا، که شهر بندانست
۵
آن یکی را، که وصف میگویم
گر ببینی هزار چندانست
۶
یاد آن زلف و یاد آن رخسار
داروی جان دردمندانست
۷
طلب او ز ما کنید، که او
بعد ازین همنشین رندانست
۸
مپسند آبروی خویش، که دوست
دشمن خویشتن پسندانست
۹
از لب دیگری حدیث مگوی
کاوحدی را لبش بد ندانست
نظرات