اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۱۰۷

۱

درد دلم را طبیب چاره ندانست

مرهم این ریش پاره پاره ندانست

۲

راز دلم را به صبر، گفت: بپوشان

حال دل غرقه از کناره ندانست

۳

طالع من خود چه شور بود؟ که هرگز

هیچ منجم در آن ستاره ندانست

۴

یار به یک بار میل سوی جفا کرد

حق وفای هزار باره ندانست

۵

برد گمانی که: ما به عشق اسیریم

این که چه نامیم یا چه کاره؟ ندانست

۶

خال بنا گوش اوز گوشه نشینان

برد چنان دل، که گوشواره ندانست

۷

قافلهٔ عقل را به ساعد سیمین

راه ز جایی بزد که باره ندانست

۸

دوش به خونی گریستم، که ز موجش

عقل به اندیشها گذاره ندانست

۹

سختی ازان دید، اوحدی، که به اول

قاعدهٔ آن دل چو خاره ندانست

تصاویر و صوت

نظرات