
اوحدی
غزل شمارهٔ ۱۱۲
۱
آن بت وفا نکرد، که دل در وفای اوست
و آن یار سر کشید که تن خاک پای اوست
۲
گر زانکه عاشقی به مثل خاک دوست شد
ما خاک آن سگیم که پیش سرای اوست
۳
سازی ندیدهایم و نوایی ازو، مگر
ساز غمش، که خانهٔ ما پرنوای اوست
۴
در دیده کس نیامد و دل یاد کس نگردد
تا دل مقام او شد و تا دیده جای اوست
۵
در عشق او چگونه توان داشت زر دریغ؟
چون سر که میکشیم به دوش از برای اوست
۶
ما را بدان مشاهده میل خطا نرفت
آن کس که این مشاهده کرد این خطای اوست
۷
دل رفته را به تیغ چه ترسانی؟ ای رقیب
دردش پدید کن تو، که این خود دوای اوست
۸
بگذار تا چو شمع بسوزد وجود من
زیرا که روشنایی من در فنای اوست
۹
یارب، مساز منزل او جز کنار من
کان منزلت نه لایق بند قبای اوست
۱۰
هر کس هوای خوبی و رای کسی کند
ما را نبود رای، و گر بود رای اوست
۱۱
تا اوحدی مجال سگ کوی دوست یافت
در هر محلتی که رود ماجرای اوست
نظرات