اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۱۱۸

۱

ماه کشمیری رخ من، از ستمکاری که هست

می‌پسندد بر من بیچاره هر خواری که هست

۲

چشم گریانم ز هجر عارض گل رنگ او

ابر نیسان را همی ماند، ز خون باری که هست

۳

ای که بر ما می‌پسندی سال و ماه و روز و شب

هر بلا و محنت و درد دل و زاری که هست

۴

نیست خواهد شد وجود دردمند ما ز غم

گر وجود ما ازین ترتیب بگذاری که هست

۵

محنت هجران و درد دوری و اندوه عشق

در دل تنگم نمی‌گنجد، ز بسیاری که هست

۶

بار دیگر در خریداری به شهر انداخت شور

شوق این شیرین دهان از گرم بازاری که هست

۷

ماهرویا، در فراق روی چون خورشید تو

آهم از دل بر نمی‌آید، ز بیماری که هست

۸

بار دیگر هجر با ما دشمنی از سر گرفت

بس نبود این درد و رنج عشق هر باری که هست؟

۹

بی‌لب جان پرور و روی جهان افروز تو

نیست ما را هیچ عیبی، گر تو پنداری که هست

۱۰

سر عشق و راز مهر و کار حسن آرای تو

هیچ کس را حل نمی‌گردد، ز دشواری که هست

۱۱

دیگری را کی خلاصی باشد از دستان تو؟

کاوحدی را می‌کشی با این وفاداری که هست

تصاویر و صوت

کلیات اوحدی اصفهانی معروف به مراغی (دیوان - منطق العشاق - جام جم) به کوشش سعید نفیسی - تصویر ۱۸۶

نظرات