
اوحدی
غزل شمارهٔ ۱۲۷
۱
چه دستها، که ز دست غم تو بر سر نیست؟
چه دیدها؟ که ز نادیدنت به خون تر نیست؟
۲
کدام پشت، که در عهد زلف چون رسنت
ز بس کشیدن بار بلا چو چنبر نیست؟
۳
حکایتی که مرا از غم تو نقش دلست
اگر قیاس کنی در هزار دفتر نیست
۴
هزار جامهٔ پرهیز دوختیم و هنوز
نظر ز روی تو بر دوختن میسر نیست
۵
ز شام تا به سحر، غیر از آن که سجده کنم
بر آستان تو هیچم نماز دیگر نیست
۶
اگر تو روی بپیچی و گر ببندی در
به هیچ روی مرا بازگشت ازین در نیست
۷
ز چهره پرده برافکن، که با رخ تو مرا
به شب چراغ و به روز آفتاب در خور نیست
۸
بهر که بود بگفتم حدیث خویش تمام
هنوز هیچ کسی را تمام باور نیست
۹
ز دست زلف تو دل باز میتوان آورد
ولی چه فایده؟ چون اوحدی دلاور نیست
نظرات