
اوحدی
غزل شمارهٔ ۱۲۸
۱
ای آنکه پیشهٔ تو به جز کبر و ناز نیست
چون قامت تو سرو سهی سرفراز نیست
۲
روشن دل کسی که تو باز آیی از درش
تاریک دیدهای که بر وی تو باز نیست
۳
راهی که سر به کوی تو دارد حقیقتست
عشقی که مرد را به تو خواند مجاز نیست
۴
هر خسته را که کعبهٔ دل خاک کوی تست
گو: سعی کن، که حاجت راه حجاز نیست
۵
تن در نماز و روی به محرابها چه سود؟
چون روی دل به قبله و دل در نماز نیست
۶
عیبم کنند مردم زاهد ز عشق، لیک
در زاهدان صومعه چندین نیاز نیست
۷
آنکس نریزد این همه اشک چو خون ز چشم
رازش ز چشم خلق مپوشان، که راز نیست
۸
ای اوحدی، مرو ز پی چشم مست او
بنشین، که روز فتنه به از احتزاز نیست
۹
گر بخت یار میشود از کس مدد مخواه
بر خوان عشق حاجت دست دراز نیست
نظرات