اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۱۳۷

۱

دوش چون چشم او کمان برداشت

دلم از درد او فغان برداشت

۲

حیرت او زبان من در بست

غیرتش بندم از زبان برداشت

۳

بنشینم به ذکر او تا صبح

صبح چون ظلمت از جهان برداشت

۴

مطرب آن نغمهٔ سبک برزد

ساقی آن ساغر گران برداشت

۵

می و مطرب چو در میان آمد

بت من پرده از میان برداشت

۶

چون بدید این تن روان رفته

بنشست و قلم روان برداشت

۷

از تنم رسم آن کمر برزد

وز دلم نسخهٔ دهان برداشت

۸

جان و جانان چو هر دو دوست شدند

تن آشفته دل ز جان برداشت

۹

بر گرفت از لبش به زور و بزر

همه کامی که می‌توان برداشت

۱۰

اوحدی را چو زور و زر کم بود

دست زاری بر آسمان برداشت

تصاویر و صوت

نظرات