اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۱۴

۱

دلبرا، در دل سخت تو وفا نیست چرا؟

کافران را دل نرمست و ترا نیست چرا؟

۲

بر درت سگ وطنی دارد و ما را نه، که چه؟

به سگانت نظری هست و بمانیست چرا؟

۳

هر که قتلی بکند کشته بهایی بدهد

تو مرا کشتی و امید بها نیست چرا؟

۴

خون من ریزی و چشم تو روا می‌دارد

بوسه‌ای خواهم و گویی که: روانیست، چرا؟

۵

شهریان را به غریبان نظری باشد و من

دیدم این قاعده در شهر شما نیست، چرا؟

۶

من و زلف تو قرینیم به سرگردانی

من ز تو دورم و او از تو جدا نیست چرا؟

۷

دیگران را همه نزدیک تو را هست و قبول

اوحدی را ز میان راه وفا نیست چرا؟

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
محسن حیدرزاده جزی
۱۳۹۵/۰۳/۲۵ - ۱۹:۲۶:۱۸
این غزل بوی اشعار وحشی را دارد.
user_image
سعید اسکندری
۱۳۹۶/۰۹/۰۹ - ۱۹:۳۳:۳۱
البته با قلب به الف نیست هم اگر تند خوانده شود شاید بشود پذیرفت
user_image
سعید اسکندری
۱۳۹۶/۰۹/۰۹ - ۱۹:۳۷:۱۱
حاشیه قبلی به اشتباه اینجا درج شد
user_image
فردوس مدیا
۱۳۹۹/۱۱/۰۱ - ۰۸:۳۳:۳۵
دلبرا، در دل سخت تو وفا نیست چرا؟