
اوحدی
غزل شمارهٔ ۱۴۴
۱
تا بر دوست بار نتوان یافت
دل بر ما قرار نتوان یافت
۲
تا نیاید نگار ما در کار
کار ما چون نگار نتوان یافت
۳
بیدهان و لب چو شکر او
عاشقان را شکار نتوان یافت
۴
گر بپرسیدنم نهد گامی
جز دل و جان نثار نتوان یافت
۵
به جز اندر دهان و جز لب او
زندگانی دوبار نتوان یافت
۶
در جهان از شمار شوخی او
تا به روز شمار نتوان یافت
۷
بر وفا دل منه، که خوبان را
به وفا استوار نتوان یافت
۸
اوحدی، کار عشق کن، که به نقد
به ازین هیچ کار نتوان یافت
۹
پایدار، ار بگیردت غم عشق
عشق بیگیر ودار نتوان یافت
نظرات