اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۱۴۸

۱

زلف ترا بدیدم و مشکم ز یاد رفت

هر کو به دام زلف تو اندر فتاد رفت

۲

بر بوی باد زلف تو شب روز می‌کنم

دردا! کز اشتیاق تو عمرم به باد رفت

۳

روزی اگر ز زلف تو بندی گشوده‌ام

بر من مگیر، کان به طریق گشاد رفت

۴

گفتی که: بامداد مراد تو می‌دهم

زان روز می‌شمارم و صد بامداد رفت

۵

دل را غم تو زهر جفا داد و نوش کرد

جان از کف تو شربت غم خورد و شاد رفت

۶

ظلمی که از غم تو گذشتت بر سرم

رخ بازکن، که آن همه عدلست و داد رفت

۷

گر اوحدی ز دست برفت ای، پسر، چه باک؟

اندر زمانه هر که ز مادر بزاد رفت

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
علیرضا ب
۱۳۹۵/۰۲/۰۱ - ۰۷:۵۱:۳۳
بیت یکی مانده به آخر 《گفتت》 اشتباهه《 گفتست》 درسته
user_image
علیرضا ب
۱۳۹۵/۰۲/۰۱ - ۰۷:۵۳:۰۵
عذر خواهی میکنم منطورم 《 گذشتست》 به جای 《 گذشتت》 بود