
اوحدی
غزل شمارهٔ ۱۵
۱
باز کی بینم رخ آن ماه مهر افروز را؟
گل رخ سیمین بر دل دزد عاشق سوز را؟
۲
دولت پیروز اگر بنشاندش بار دگر
در بر من، شکر گویم دولت پیروز را
۳
گر رسیدم از لبش روزی به کام دل، رواست
زانکه شبها از خدا میخواستم این روز را
۴
همچو فرهاد از غمش روزی به صحراها روم
تا ببینند این جوانان عشق پیرآموز را
۵
روز وصل از غمزهٔ او جان سر گردان من
چون تحمل کرد چندان ناوک دلدوز را؟
۶
با وصال او دلم را نیست پروای بهشت
در چنان عیدی کسی یاد آورد نوروز را؟
۷
دوش میآمد سوار از دور و من نزدیک بود
کز سرشادی ببوسم پای اسب بوز را
۸
مدعی را دل ببرد از چشم مست شیرگیر
هر که باشد شیرگیر آسان بگیرد یوز را
۹
اوحدی، گر قبلهٔ اقبال خواهی سجده کن
آفتاب روی آن شمع جهانافروز را
نظرات