
اوحدی
غزل شمارهٔ ۱۵۱
۱
ترک من ترک من خستهدل زار گرفت
شد دگرگونه دگری یار گرفت
۲
این که در کار بلای دل ما میکوشید
اثر قول حسودست که برکار گرفت
۳
دل من آینهٔ صورت او بود و ز غم
آه میکردم و آن آینه زنگار گرفت
۴
نه عجب خرقهٔ پرهیزم اگر پاره شود
بدرد دامن هر گل که درین خار گرفت
۵
گر ز خاک در او میل سفر مینکنم
نبود بر من مسکین، که گرفتار گرفت
۶
بوی این درد، که امسال به همسایه رسید
ز آتشی بود که در خرمن من پار گرفت
۷
ای صبا، از چمن وصل نسیمی برسان
که ازین خانهٔ تنگم دل بیمار گرفت
۸
با دل فارغ او زاری من سود نداشت
گر چه سوز سخنم در در و دیوار گرفت
۹
اوحدی خوار گرفت از غم و من میگفتم:
خوار گردد که سخنهای چنین خوار گرفت
نظرات