
اوحدی
غزل شمارهٔ ۱۵۳
۱
عمر به پایان رسید، راه به پایان نرفت
کانچه مرا گفتهاند دل ز پی آن نرفت
۲
تن چو تحاشی فزود کار که بتوان نکرد
دل چونه مرد تو بود راه که بتوان نرفت
۳
دل همه پیمانه جست هیچ نیامد به هوش
تن همه پیمان شکست بر سر پیمان نرفت
۴
دیو چو در مغز بود جستم و بیرن نشد
نقش چو بر سنگ بود شستم و آسان نرفت
۵
روز مکافات و عرض جز ستم و جز جفا
خواجه چه گوید؟ چو این بنده به فرمان نرفت
۶
نقد که گم کردهایم از چه از آن فارغیم؟
خواجه که نقد آن اوست از سر تاوان نرفت
۷
ره به خلاصی نبرد، هر که خلوصی نداشت
روی امانی ندید، هر که به ایمان نرفت
۸
گر دل ریشم ز درد پاره شود، گو: بشو
پای روش داشت، چون در پی فرمان نرفت؟
۹
هر سخنی کاوحدی گفت درآمد به دل
آن سخن از دل مگر نیست که در جان نرفت
نظرات