اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۱۵۴

۱

سری که دید؟ که در پای دلستانی رفت

دلی، که ترک تنی کرد و پیش جانی رفت؟

۲

از آن زمان که تو باغ مراد بشکفتی

دگر کسی نشنیدم به بوستانی رفت

۳

هزار نامه سیه شد به وصف صورت تو

هنوز در سخنش مختصر زیانی رفت

۴

کلاه بخت جوان بر سر آن کسی دارد

که دست او چو کمر در چنین میانی رفت

۵

حدیث بوسه رها کن، که در عقیدت من

دریغ نام تو باشد که بر زبانی رفت

۶

مگر به سختی گور از بدن برون آید

وفا و مهر، که در مغز استخوانی رفت

۷

بیا، که شیوهٔ سر باختن به آن برسید

ز دست عشق تو کین جا سری بنانی رفت

۸

به یاد آن قد چون تیر و ابروی چو کمان

گذشت عمر چو تیری که از کمانی رفت

۹

مرا معامله با آن دهان تنگ چه سود؟

که هم ز جانب من گیرد، ارزیابی رفت

۱۰

دلم نمی‌دهد از دوست بر گرفتن دل

وگر نه مرغ تواند به آشیانی رفت

۱۱

سفر کنیم ز کوی تو عاقبت روزی

اگر به دزد نگویی که: کاروانی رفت

۱۲

رخ از محبت او، اوحدی، نشاید تافت

گرش ز جور و جفا با تو امتحانی رفت

۱۳

سرت به تیغ غمش گر ز تن جدا گردد

دریغ نیست، که در پای مهربانی رفت

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
محدث
۱۳۹۷/۰۶/۲۵ - ۱۶:۰۴:۴۱
هزار نامه سیه شد به وصف صورت تو:( :( :( ...