اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۱۵۷

۱

زمانی خاطرم خوش کن به وصل روی گل رنگت

که دل تنگم ز سودای دهان کوچک تنگت

۲

از آن چون مهر زر دایم فرو بستست کار من

که مهر زر نمی‌ورزد دل بی‌مهر چون سنگت

۳

اگر سالی نمی‌بینی نشان، هرگز نمی‌پرسی

کجا پرسی نشان من؟ که هست از نام من ننگت

۴

به حسن غمزه و قامت ببردی دل جهانی را

فغان از قامت چالاک و آه از غمزهٔ شنگت!

۵

گناه هر که در عالم، بیامرزد ز بهر تو

اگر پیش خدا آرند فردا بر همین رنگت

۶

مرا از رنگ و دستان تو بوی آن همی آید

که هم دستان زبون گردد ز دستان و ز نیرنگت

۷

مکن پنهان ز چشم من بیاض روز روی خود

که ما را کرد سودایی سواد زلف شبرنگت

۸

ترا با اوحدی جنگست و ما را فکر آن در دل

که سر در پایت اندازیم،اگر باشد سر جنگت

تصاویر و صوت

نظرات