
اوحدی
غزل شمارهٔ ۱۵۹
۱
زهی! شب نسخهای از زلف و خالت
تراز کسوت خوبی جمالت
۲
حروف نقش چین را نسخه کرده
مسلسل گشتن زلف چو دالت
۳
به نام ایزد، چه فرخ فالم امروز!
که دیدم طلعت فرخنده فالت
۴
اگر بودی مرا در دست مالی
نمیبودم بدین سان پایمالت
۵
بسی گندم نمایی می کنی، لیک
نشاید شد بدینها در جوالت
۶
تو میگوئی که که: من ما هم، ولیکن
من مسکین ندیدم جز بسالت
۷
نگشتی اوحدی همچون خیالی
اگر در خواب میدیدی خیالت
نظرات
کاظم ایاصوفی