
اوحدی
غزل شمارهٔ ۱۶۳
۱
گفته بودم با تو من: کان جا نباید رفتنت
ور ضرورت میروی با ما نباید رفتنت
۲
دشمن پر در کمین داری و دستی بر کمان
گرنه تیری، ای پسر، تنها نباید رفتنت
۳
راه پر چاهست و شب بیگاه و صحرا بیپناه
بیدلیلی پر دل دانا نباید رفتنت
۴
مشکل خود را ز رای خردهدانی بازپرس
راه جویی، پیش نابینا نباید رفتنت
۵
زین من و او دور شو، گز ز آن مایی کین طریق
راه توحیدست، با غوغا نباید رفتنت
۶
خود نمایی پیش ما عین ریا باشد، تو نیز
گر مرایی نیستی، پیدا نباید رفتنت
۷
اوحدی، چون جای خود زین پرده بیرون ساختی
گر برآید فتنهای، از جا نباید رفتنت
نظرات
حمیدرضا