
اوحدی
غزل شمارهٔ ۱۷۳
۱
چون بگذری دلم به تپیدن در اوفتد
دستم ز غم به جامه دریدن در اوفتد
۲
گر پرتوی ز روی تو افتد بر آسمان
ماهش چو مشتری به خریدن در اوفتد
۳
ور قامتت به باغ درآید، ز شرم او
حالی به قد سرو خمیدن در اوفتد
۴
پرواز مرغ جان نبود جز به کوی تو
روزی که اتفاق پریدن در اوفتد
۵
جان کمترین نثار تو باشد ز دست ما
آن ساعتی که فرصت دیدن در اوفتد
۶
دانم که: بر حکایت من رحمت آوری
وقتی گرت مجال شنیدن در اوفتد
۷
خلوت نشین خیال تو گر در دل آورد
چون اوحدی به کوچه دویدن در اوفتد
نظرات