اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۱۸۷

۱

از عشق تو جان نمی‌توان برد

وز وصل نشان نمی‌توان برد

۲

بر خوان رخت ز بیم آن زلف

دستی به دهان نمی‌توان برد

۳

دارم به لب تو حاجتی، لیک

نامش به زبان نمی‌توان برد

۴

داری دهنی، که از لطافت

ره بر سر آن نمی‌توان برد

۵

چون چشم تو پیش عارضت راه

بی‌تیر و کمان نمی‌توان برد

۶

گر چه کمر تو پیچ پیچست

با او به زیان نمی‌توان برد

۷

کاری که کمر کند چو زلفت

هر سر به میان نمی‌توان برد

۸

از غارت چشمت اندرین شهر

رختی به دکان نمی‌توان برد

۹

بر سینهٔ اوحدی ز عشقت

داغیست، که آن نمی‌توان برد

تصاویر و صوت

کلیات اوحدی اصفهانی معروف به مراغی (دیوان - منطق العشاق - جام جم) به کوشش سعید نفیسی - تصویر ۲۱۴

نظرات