
اوحدی
غزل شمارهٔ ۱۹۹
۱
به یک نظر دل شهری شکاردانی کرد
همیشه جور کنی و آشکاردانی کرد
۲
ز طره غالیه بر یاسمین توانی برد
به شیوه معجزه با خنده یار دانی کرد
۳
چو باد اگرچه گذر میکنی بهر سویی
به سوی ما نه همانا گذار دانی کرد
۴
اگر مراد دل خود طلب کنیم از تو
مراد دشمن ما اختیار دانی کرد
۵
تو این ستیزه و ناز و عتاب و شوخی را
اگر به ترک بگویی چه کار دانی کرد؟
۶
چه پرسمت ز وفا، گویی: آن نمیدانم
ولی چو بوسه بخواهم کناردانی کرد
۷
ستم که بر دل من کردهای، عجب دارم
که گر به یاد تو آرم شمار دانی کرد
۸
اگر چه طفلی و خود را نهی به نادانی
هنوز چارهٔ چون من هزار دانی کرد
۹
نگار چهره بپوشی ز اوحدی، لیکن
به خون دیده رخش را نگار دانی کرد
نظرات