
اوحدی
غزل شمارهٔ ۲۰۴
۱
هر کس که در محبت او دم برآورد
پای دل از کمند بلاکم برآورد
۲
خون جگر به حلق رسیدست وز هره نه
دل را، که پیش عارض او دم برآورد
۳
دل در جهان به حلقه ربایی علم شود
گر سر در آن دو زلف چو پرچم بر آورد
۴
گر دود زلف از آتش رویش جدا شود
آتش ز خلق و دود ز عالم بر آورد
۵
جان و دل مرا، که به هم انس یافتند
هجرت، بسی نماند، که از هم برآورد
۶
بعد از وفات بر سر خاکم چو بگذرد
خاک لحد ز گریهٔ من غم برآورد
۷
روزی که زد ز نقطهٔ خالش دم اوحدی
گفتم که: سر به دایرهٔ نم بر آورد
نظرات