
اوحدی
غزل شمارهٔ ۲۰۸
۱
چو دل شد زان او هرگز نمیرد
چو خورد از خوان او هرگز نمیرد
۲
به سر میگردم از عشقش، چو دانم
که سرگردان او هرگز نمیرد
۳
تن عاشق بمیرد در جدایی
ولیکن جان او هرگز نمیرد
۴
به دردش گر دلم زین پیش میمرد
پس از درمان او هرگز نمیرد
۵
تنم را پر شود پیمانهٔ عمر
ولی پیمان او هرگز نمیرد
۶
به زندان عزیزی در شد این دل
که در زندان او هرگز نمیرد
۷
روان اوحدی را هست حکمی
که بیفرمان او هرگز نمیرد
تصاویر و صوت

نظرات