
اوحدی
غزل شمارهٔ ۲۱۵
۱
مرد این ره آن باشد کو به فرق سر خیزد
با غمش چو بنشیند از دو کون برخیزد
۲
من غلام رندی، کو، چون به باده بنشیند
از خود و تو و من او جمله بیخبر خیزد
۳
مرد راهبر باید پیر راهت، ای برنا
ورنه گم شوی با او، گرنه راهبر خیزد
۴
نقش طاعت خود را محو کن، که آن ساعت
خویش بین طاعت بر پرگناه برخیزد
۵
آن چنان که میبینی زاهد ریایی را
گر کسی به دست افتد هم به گوشه درخیزد
۶
با عصای ایمان رو راه وادی ایمن
کندر آن چنان وادی نور ازین شجر خیزد
۷
هر که او درین منزل، شد به خواب و خور قانع
تا که هست و تا باشد خر بمرد و خر خیزد
۸
اوحدی، حکایاتش تازه گوی و پرورده
کز حدیث پوشیده زود دردسر خیزد
نظرات