
اوحدی
غزل شمارهٔ ۲۱۹
۱
هر سحرم ز هجر تو ناله بر آسمان رسد
گر تو جفا چنین کنی، از تو دلم به جان رسد
۲
مایهٔ روزگار خود در هوس تو باختم
سود تو میبری، بهل کز تو مرا زیان رسد
۳
تیر کمان ابروان بر سپرم مزن، که من
در جگرش نهان کنم، تیر کزان کمان رسد
۴
گر ز تو لالهرخ دلم ناله کند، روا بود
دل چو شود ز غصه پر، هم به سر زبان رسد
۵
رخت دل شکسته را پیش تو میهلم، ولی
بدرقه گر تویی، سبک دزد به کاروان رسد
۶
از ستمی منال، اگر عاشقی آن جمال را
بار چنین بسی بری، تا فرحی چنان رسد
۷
آخر کار عاشقان نیست به جز هلاک و خود
بر دل ریش اوحدی، گر تو تویی، همان رسد
نظرات