
اوحدی
غزل شمارهٔ ۲۲۰
۱
جان و دل را بوی وصل آن دل و جان کی رسد؟
وین شب تنهای تاریکی به پایان کی رسد؟
۲
ای صبا، باز آمدن دورست یوسف را ز مصر
باز گو تا: بوی،پیراهن به کنعان کی رسد؟
۳
حاصل عمر گرامی از جهان دیدار اوست
من به امیدم کنون، تا فرصت آن کی رسد؟
۴
روز و شب چون گوی دستش در گریبان منست
دست من گویی: بدان گوی گریبان کی رسد؟
۵
یار نارنجی قبا را من به نیرنجات آه
تا نرنجانم شبی، دردم به درمان کی رسد؟
۶
مینویسم قصهها هر دم به خون دل، ولی
قصهٔ چون من گدایی پیش سلطان کی رسد؟
۷
چشم من چون دور گشت از روی گل رنگش کنون
روی من بر پای آن سرو خرامان کی رسد؟
۸
بنده فرمانم به هر چیزی که خاطر خواه اوست
گوش بر ره، چشم بر در، تا که فرمان کی رسد؟
۹
اوحدی را چند گویی: بی سر و سامان چراست؟
زان ستمگر کار بیسامان به سامان کی رسد؟
نظرات
علیرضا
سیدمحمد
علیرضا