
اوحدی
غزل شمارهٔ ۲۲۱
۱
با زلف او مردانگی باد صبا را میرسد
وز روی او دیوانگی زلف دو تا را میرسد
۲
هست از میان او کمر بر هیچ، آری در جهان
بر خوردن از سیمین برش بند قبا را میرسد
۳
با دشمنان هم خانگی زآن دوست میزیبد نکو
از دوستان بیگانگی آن آشنا را میرسد
۴
گر تیره طبعی دور گشت از مجلس ما، گو: برو
کین رندی و دردی کشی اهل صفا را میرسد
۵
آنرا که هست از عشق او رخ در سلامت بعد ازین
گو: نام عشق او مبر، کین شیوه ما را میرسد
۶
ما را بکشت آن بیوفا، بیموجب و ما شادمان
بیموجبی عاشق کشی آن بیوفا را میرسد
۷
گر اوحدی از نیستی در عشق او دم میزند
ما نیستانیم، ای پسر، هستی خدا را میرسد
تصاویر و صوت

نظرات