
اوحدی
غزل شمارهٔ ۲۲۶
۱
دلی که با سر زلف تو آشنا باشد
گمان مبر که ز خاک درت جدا باشد
۲
اگر تو همچو جهان خرمی،ولیک جهان
تو خود معاینه دانی که بیوفا باشد
۳
به گوشهٔ نظری کار خستگان فراق
بساز، از آنکه ترا نیز کارها باشد
۴
در آرزوی نسیمی ز زلف تو جانم
همیشه منتظر موکب صبا باشد
۵
ولیک زلف ترا، با همه پریشانی
نظر به حال پریشان ما کجا باشد؟
۶
چه طالعست دل اوحدی مسکین را؟
که دایما به غم عشق، مبتلا باشد
نظرات