
اوحدی
غزل شمارهٔ ۲۲۷
۱
نمیبینم بت خود را، نمیدانم کجا باشد؟
دلم آرام چون گیرد؟ که جان از وی جدا باشد
۲
کسی حال دل مجروح من داندکه: همچون من
به سودایی گرفتار و به دردی مبتلا باشد
۳
من اندر مذهب عشقش بزرگین طاعت آن دانم
که سر بر آستان او و دستم بر دعا باشد
۴
چو روی او نمیبینم نباشد دیده را سودی
وگر خود خاک کوی او سراسر توتیا باشد
۵
به گرد دانهٔ خالش کسی گردد که روز و شب
در آب دیده سرگردان بسان آسیا باشد
۶
نگارا، از وصال خویش ما را شادمان گردان
اگر چه منصب وصل تو بیش از حدما باشد
۷
مراد اوحدی یکشب ز وصل خود روا گردان
وزان پس گر دل او را برنجانی روا باشد
نظرات