
اوحدی
غزل شمارهٔ ۲۳۶
۱
اگر گوش بر دشمنانت نباشد
لب من دمی بیدهانت نباشد
۲
ترا حسن و مالست و خوبی، ولیکن
چه سودست ازینها؟ چو آنت نباشد
۳
نشینی تو با هر کسی وز کسی من
چو پرسم نشانی، نشانت نباشد
۴
چه نخجیر کندر کمندت نیفتد؟
چه ناچخ که اندر کمانت نباشد؟
۵
نجویم طریقی، نپویم به راهی
که آمد شد کاروانت نباشد
۶
سری را، که پیوسته بر دوش دارم
نخواهم که بر آستانت نباشد
۷
لب خود بنه بر لب من، که سهلست
اگر نام من بر زبانت نباشد
۸
من از غصه صد پی دل خویشتن را
بسوزم، که از بهر جانت نباشد
۹
اگر اوحدی را ز وصل رخ خود
بسودی رسانی، زیانت نباشد
نظرات
مجتبی