
اوحدی
غزل شمارهٔ ۲۴۰
۱
رنگینتر از رخ تو گل در چمن نباشد
چون عارض تو ماهی در انجمن نباشد
۲
پوشیده هر کسی را پیراهنیست، لیکن
آب حیات کس را در پیرهن نباشد
۳
فرهادوار بیتو جان میکنم، نگارا
فرهاد نیست عیبی،گر کوهکن نباشد
۴
چون وقت بوسه دادن گویی که: بیدهانم
دشنام نیز دادن بر بیدهن نباشد
۵
زر خواستی و جان هم، زر کمترست، لیکن
در جان که میفرستم باری سخن نباشد
۶
چون وصل جویم از تو، گویی: نبینی، آری
دیدار خوب رویان بی لا و لن نباشد
۷
چون استوار باشم در عهد و وعدهٔ تو؟
کین بیخلاف نبود و آن بیشکن نباشد
۸
امشب چو پیش دیده خون ریختی دلم را
گر زانکه باز گوید فردا، ز من نباشد
۹
جانا، کجا نشیند بیصحبت تو یک دم؟
روزی که اوحدی را تشویش تن نباشد
نظرات