
اوحدی
غزل شمارهٔ ۲۴۲
۱
بیدلان را چاره از روی دلارامی نباشد
هر که عاشق گردد، او را در دل آرامی نباشد
۲
پختهای باید که: داند سوختن در عشق خوبان
بر چنین آتش گذشتن کار هر خامی نباشد
۳
از سر کوی تو راه باز گشتن نیست ما را
وین کجا داند کسی کش پای در دامی نباشد؟
۴
سر که من دارم به نام تست هم پیش تو روزی
صرف خواهم کرد، تا بر گردنم وامی نباشد
۵
زندگانی خوش کجا باشد؟ که از لعل تو ما را
پرسشی هرگز نخواهد بود و پیغامی نباشد
۶
تا چه منظوری؟ که چیزی در نظر هرگز نیاری
تا چه معشوقی؟ که کس را از لبت کامی نباشد
۷
عذر خاموشی چه دارم؟ هم بباید گفت چیزی
گر نمیگویی دعایی، کم ز دشنامی نباشد
۸
گر چه بر ما حکم داری، جور کمتر کن، که هرگز
شاه را بر بندگان بهتر ز انعامی نباشد
۹
اوحدی را بنده کردی نام، ازین ننگی ندارد
بنده را گر راست میپرسی تو خود نامی نباشد
تصاویر و صوت

نظرات