
اوحدی
غزل شمارهٔ ۲۴۹
۱
بیروی تو جان در تن بیمار همی باشد
دل شیفته میگردد، تن زار همی باشد
۲
خو کرد دل ریشم با روی تو وین ساعت
روزی که نمیبیند بیمار همی باشد
۳
در کار سر زلفت یک لحظه که میپیچم
دست و دل من سالی از کار همی باشد
۴
اول بتو دادم دل آسان و ندانستم
کین کار به آخر در، دشوار همی باشد
۵
از عشق حذر کردن سودی نکند، زیرا
کاری که بخواهد شد، ناچار همی باشد
۶
اندک نشمارم من سودای تو گر اندک
چندی چو فراهم شد بسیار همی باشد
۷
چون اوحدی از دیده خوابم نبرد کلی
گر فتنه چشم تو بیدار همی باشد
نظرات