
اوحدی
غزل شمارهٔ ۲۵۳
۱
گل ز روی او شرمسار شد
دل چو موی او بیقرار شد
۲
ماه بر زمینش نهاده رخ
چون بر اسب خوبی سوار شد
۳
وانکه دید روی نگار من
ز اشک دیده رویش نگار شد
۴
سر به خاک پایش در افکنم
چون که دست عقلم ز کار شد
۵
می که نوشیدم، آتشی بر زد
غم که پوشیدم، آشکار شد
۶
همرهان من، گو: سفر کنید
کاوحدی به دامی شکار شد
تصاویر و صوت

نظرات