
اوحدی
غزل شمارهٔ ۲۵۴
۱
خواهم شبی بر آن دهن تنگ میر شد
کامشب مرا تعلق او در ضمیر شد
۲
این باد زلف اوست که باد بنفشه برد
وین خاک کوی او که نسیمش عبیر شد
۳
از هجر آن پری که خمیرم ز خاک اوست
خاک جهان ز خون دو چشمم خمیر شد
۴
مهر خود از دلم، دگران گو: برون برید
کم در درون محبت او جایگیر شد
۵
در جان دوست هیچ اثر خود نمیکند
آن نالها که از دل من بر اثیر شد
۶
ای مدعی، دگر به خلاصش نظر مدار
مرغی، که صید آن صنم بینظیر شد
۷
گر زخم تیر غمزهٔ خوبان ندیدهای
از اوحدی شنو، که درین درد پیر شد
نظرات