
اوحدی
غزل شمارهٔ ۲۵۶
۱
کمان مهر ترا چرخ چنبری نکشد
فروغ روی ترا جرم مشتری نکشد
۲
چنین که چشم تو آهنگ دین من دارد
حدیث من چه کند؟ گر به کافری نکشد
۳
به گرد کوی تو دیوانهوار کی گردم
گرم کمند دو زلف تو، ای پری، نکشد
۴
بدان صفت که کمر در میان کشید ترا
میان ما عجبست ار به داوری نکشد!
۵
گرم چو عود نخواهی نشاند بر آتش
به باد گوی که: آن زلف عنبری نکشد
۶
دلم به جان غم عشق تو میکشد، تا هست
ولی تنم ز ضعیفی و لاغری نکشد
۷
به وصف روی منیر تو اوحدی پس ازین
سفینها بنویسد، که انوری نکشد
نظرات