اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۲۵۸

۱

دی رفتم اندر کوی او سرمست، ناگه جنگ شد

امروز زانم تنگدل کان جای بر وی تنگ شد

۲

گوید به مستی: سوی من، منگر، مرو در کوی من

باز آن بت دلجوی من، بنگر: چه شوخ و شنگ شد؟

۳

هر دم چو ازینگی دگر خواهد دل ما سوختن

منشان بر آتش خویش را، ایدل، که کار ازینگ شد

۴

پندی که نیکو خواه من، می‌داد بد پنداشتم

تا لاجرم در عشق او نامی که دیدی ننگ شد

۵

رفت آن نگار خانگی در پردهٔ بیگانگی

ای ناله، بر خرچنگ شو، کان ماه در خرچنگ شد

۶

از بس که کردم سرزنش دل را به یاد آوردنش

بیچاره از سرکوب پر حیران و گیج و دنگ شد

۷

جام دلم بر سنگ زد، چون بر دو زلفش چنگ زد

چشمم به خونش رنگ زد، چون روی من بی‌رنگ شد

۸

دارم خیال او به شب، زان بادهٔ رنگین لب

جانم چو زنگی در طرب، زان بادهٔ چون زنگ شد

۹

ای اوحدی، عیبش مکن، گر دل پریشانی کند

کی بی‌پریشانی بود، دل، کو به زلف آونگ شد؟

تصاویر و صوت

نظرات