
اوحدی
غزل شمارهٔ ۲۵۹
۱
چه عشقست این که در دل شد؟
کزو پایم درین گل شد
۲
به بند او در افتادم
کشیدم بند و مشکل شد
۳
چه شربت بود عشق او؟
که جان را زهر قاتل شد
۴
قیامت بیند آن دستی
کز آن قامت حمایل شد
۵
چو با آیینهٔ خاطر
جمال او مقابل شد
۶
هر آن نقشی که بر دل بد
نهفته گشت و باطل شد
۷
ازو من سایهای بودم
به نور آن سایه زایل شد
۸
مریدی را مرادی بد
ازان دلدار حاصل شد
۹
ریاضت اوحدی میبرد
که این درویش واصل شد
تصاویر و صوت

نظرات