
اوحدی
غزل شمارهٔ ۲۶۲
۱
هرگز از عشقی مرا پایی چنین در گل نشد
هیچ سال این دردم اندر جان وغم در دل نشد
۲
نیست سنگی کان ز آه آتشین من نسوخت
نیست خاکی کان ز آب دیدهٔ من گل نشد
۳
هیچ سعیی در جهان چون سعی من ضایع نگشت
هیچ رنجی در وفا چون رنج من باطل نشد
۴
بر تن شوریده باری این چنین سنگین نبود
بر دل آشفته کاری این چنین مشکل نشد
۵
ضربتی چون ضربت سودای او دستی نزد
شربتی چون شربت هجران او قاتل نشد
۶
اوحدی، دل در وفا و عهد این خوبان مبند
کز غم خوبان به جز بیحاصلی حاصل نشد
۷
گر ندیدی صورت لیلی، که مجنون را بکشت
قصهٔ مجنون نگه کن: کو دگر عاقل نشد
نظرات