
اوحدی
غزل شمارهٔ ۲۷۱
۱
زین بیش نباید خفت، ای یار که دزد آمد
رخت خود ازین منزل بردار، که دزد آمد
۲
دزدست و شب تیره، چشم همگان خیره
گفتیم: مشوطیره، زنهار، که دزد آمد
۳
این دزد عسس جامه، در گرمی هنگامه
میدزدد و میگوید: هشدار، که دزد آمد
۴
دزدان جهان گشته، در خرقه نهان گشته
تا نیک بنشناسد عیار، که دزد آمد
۵
این طرفه که: دزد آمد، در خرقه به مزد آمد
مزدی بده، از گفتم: بیدار، که دزد آمد
۶
ای اوحدی، ار با تو نقدیست، به خلوت بر
پس بر درخلوت زن مسمار، که دزد آمد
نظرات