اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۲۷۶

۱

هر که او عاشق آن روی بود صبر نداند

عاشق خویشتنست آنکه ازو صبر تواند

۲

گر ببینند رخ و قد ترا بید گل، ای بت

گل خجالت برد و بید عرقها بچکاند

۳

بیم آنست که: یاد لب شیرین تو روزی

همچو فرهاد به صحرا و به کوهم بدواند

۴

شربت وصل تو هرکس بچشیدند ولیکن

سر آن نیست که یک قطره بما نیز چشاند

۵

بر رخم عشق تو نقشیست به خونابه نوشته

وین چنین نقش که داند؟ که چو آبش بنخواند

۶

گر کسی باز کند پیرهن از شخص ضعیفم

در میان من و موی تو تفاوت بنداند

۷

از سر طرهٔ شبرنگ تو، روزی که بمیرم

گر نسیمی بدمد، از گل من گل بدماند

۸

چشم من در غم دیدار تو از گریه چنان شد

که گرش نیم شبی راه دهم سیل براند

۹

نامهٔ درد دل و قصهٔ اندوه فراقم

خود گرفتم که نویسم،که به عرض تو رساند؟

۱۰

می‌روی خرم و همراه تو دلهاست ولیکن

گر بدین شیوه دوانی تو، بسی دل که نماند

۱۱

اوحدی را تو ز بند خود اگر باز رهانی

نه همانا که: سر خود ز کمندت برهاند

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
مهدی دلگشا عبدالملکی
۱۴۰۳/۰۴/۲۴ - ۰۳:۲۹:۳۷
بسیار زیبا ونغز بود، (سر آن نیست که یک قطره بما نیز چشاند)