اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۲۸۱

۱

هر که در حلقهٔ زلف تو گرفتار بماند

همچو من سوخته و خسته دل و زار بماند

۲

دل من، کو گرو مهر ببرد از همه کس

از دغا باختن چشم تو عیار بماند

۳

عمر من در سرکار تو رود، می‌دانم

خود پدیدست که: از عمر چه مقدار بماند؟

۴

اگر از پای در آییم به سر باید رفت

ننشینیم که دست طلب از کار بماند

۵

خرقه پوشیده که زنار بیندازد گبر

من به می خرقه گرو کردم و زنار بماند

۶

هیچ شک نیست که: بسیار بماند سخنم

سخن سوختگان بود که بسیار بماند

۷

اوحدی، خون دلت گر بخورد دوست مرنج

تا نگویند که: از یار دل یار بماند

تصاویر و صوت

نظرات