
اوحدی
غزل شمارهٔ ۲۸۲
۱
از در ما چو در آمد، اثر ما بنماند
این دل و دین و تن و جان و سر و پا بنماند
۲
چشم آن فتنهٔ پیدا به دلم پوشیده
نظری کرد، که پوشیده و پیدا بنماند
۳
سخن عشق، که عقلم به معما میخواند
بر دلم کشف چنان شد که معما بنماند
۴
حیلت ما همه حالت شد و حیلتها سوخت
حالت ما همه معنی شد و اسما بنماند
۵
تا دو میدید دلم در کف یغما بودم
چون برستم ز دویی زحمت یغما بنماند
۶
دل من دردی آن درد به دریا نوشید
به طریقی که نم در همه دریا بنماند
۷
ای تمنای دل من ز دو گیتی نظرت
نظری کن، که دگر هیچ تمنا بنماند
۸
گر چه از هر جهتم سری و سودایی بود
جهت سر تو بگرفتم و سودا بنماند
۹
دوش با درد تو گقتم که: محابا کن، گفت:
اوحدی، تن به قضاده، که محابا بنماند
تصاویر و صوت


نظرات