
اوحدی
غزل شمارهٔ ۲۹۳
۱
تو آفتابی و خلقت چو سایه بر اثرند
کز آستان تو چون سایه در نمیگذرند
۲
چو تیر غمزه زنی بر برابرند آماج
چو تیغ فتنه کشی در مقابلش سپرند
۳
غم تو قوت دل خویش ساختند چنان
که گردمی نبود خون خویشتن بخورند
۴
هزار قافله سر گشته شد ز هر جانب
بدان امید که راهی به جانب تو برند
۵
به بوی آنکه ببینند سایهٔ تو ز دور
چو سایه کوی به کوی و چو باد در بدرند
۶
چو دامن تو نیاید به دست درمان چیست
به غیر از آنکه گریبان خویشتن بدرند
۷
اگر تو قصد دل اوحدی کنی دل چیست؟
سزد که جان بفروشند و چون تویی بخرند
نظرات