اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۲۹۷

۱

جرعه مده، که وقت شد اشتر من که عف کند

نقل منه، که او دگر کم سخن علف کند

۲

اشتر من به ناخوشی سر ننهد گرش کشی

ای که مهار می‌کشی، عفو کنش چو عف کند

۳

شور سرست و خیره سر، خار گرست و شیره خور

محو شوند شور و شر، آتش او چو تف کند

۴

گر به گزش در افگنی، سنگ و گزت بهم زند

ور به رزش در آوری، غوره و رز تلف کند

۵

کار دلم ز دست شد، می‌خور و می‌پرست شد

ناخردی که مست شد، کی خردش خلف کند؟

۶

بر شترست رخت من، ای دل نیک بخت من

ایست مکن، چو قافله روی در آنطرف کند

۷

آن عربی سوار ما، گر طلبد شکار ما

تن بر تیر و شست او دیده و جان هدف کند

۸

تا ز پی این پیادگان، باز جهند و مادگان

بانگ زن آن دلیل را، تا صفت نجف کند

۹

آن صنم قریش کو؟ مایهٔ کام و عیش کو؟

تا من خوف دیده را،دعوت « لاتخف» کند

۱۰

بر عرفات حضرتش، من چو وقوف یافتم

کیست که در حضور من دعوی« من عرف» کند؟

۱۱

مطرب اوحدی، بخوان این غزل از زبان او

تا دل و جان خویش را بر سر نای و دف کند

تصاویر و صوت

نظرات