
اوحدی
غزل شمارهٔ ۳۱
۱
چون کژ کنی به شیوه به سر بر کلاه را
زلف و رخ تو طیره کند مشک و ماه را
۲
یزدان هزار عذر بخواهد ز روی تو
فردا که هیچ عذر نباشد گناه را
۳
نشگفت پای ما که بر آید به سنگ غم
زیرت که احتیاط نکردیم راه را
۴
دارم گواه آنکه تو کشتی مرا، ولیک
ترسم که: نرگست بفریبد گواه را
۵
روزی چنان بگریم ازین غم، که اشک من
ز آن خاک آستان بدماند گیاه را
۶
گر بشنود جفا که تو در شهر میکنی
خسرو بیاغیان نفرستد سپاه را
۷
شد سالها که بندهٔ تست اوحدی، دریغ
کز حال بندگان خبری نیست شاه را
تصاویر و صوت

نظرات
کاظم ایاصوفی
محسن حیدرزاده جزی