
اوحدی
غزل شمارهٔ ۳۱۳
۱
جماعتی که مرا توبه کار میخوانند
ز عشق توبه بکردم، بگوی: تا دانند
۲
به بند عشق چو شد پای تا سرم بسته
به پند عقلم ازین کار منع نتوانند
۳
ولایتیست دل و عشق آن صنم سلطان
در آن ولایت باقی گدای سلطانند
۴
مکونات جهان را تو قطرها پندار
که آب خویش به دریای عشق میرانند
۵
مجاهدان طلب را چو کاروان سلوک
به کوی عشق درآید، شتر بخوابانند
۶
اگر نه سلسله جنبانشان بود شوقی
ستارگان سپهر از روش فرو مانند
۷
خبر ز عشق ندارد وجود مدعیان
همیشه در پی انکار اوحدی زانند
نظرات