اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۳۱۵

۱

در بند غم عشق تو بسیار کسانند

تنها نه منم خود، که درین غصه بسانند

۲

در خاک به امید تو خلقیست نشسته

یک روز برون آی و ببین تا به چه سانند؟

۳

عشاق تو در پیش گرفتند بیابان

کان طایفه ده را پس ازین هیچ کسانند

۴

کو محرم رازی؟ که اسیران محبت

حالی بنویسند و سلامی برسانند

۵

با محتسب شهر بگویید که: امشب

دستار نگه‌دار، که بیرون عسسانند

۶

ای دانهٔ در، عشق تو دریاست ولیکن

افسوس ! که نزدیک کنار تو خسانند

۷

شاید که ز مصرت به هوس مرد بیاید

خود مردم این شهر مگر بی‌هوسانند

۸

با جور رقیبان ز لبت کام که یابد؟

من ترک بگفتم که عسل را مگسانند

۹

ای اوحدی، از لاشهٔ لنگ تو چه خیزد؟

کندر طلب او همه تازی فرسانند

۱۰

افسوس! که در پای تو این تندسواران

بسیار دویدند و همان باز پسانند

تصاویر و صوت

نظرات