
اوحدی
غزل شمارهٔ ۳۲۸
۱
آن روز کو که روی غم اندر زوال بود؟
با او مرا به بوسه جواب و سؤال بود
۲
با آن رخ چو ماه و جبین چو مشتری
هر ساعتم ز روی وفا اتصال بود
۳
از روز وصل در شب هجر او فتادهام
آه! آن زمان کجا شد و باز این چه حال بود؟
۴
بر من چه شب گذشت ز هجران یار دوش؟
نهنه، شبش چگونه توان گفت؟سال بود
۵
گفتم که: بی رخش بتوان بود مدتی
خود بیرخش بدیدم و بودن محال بود
۶
آن بیوفا نگر که: جدا گشت و خود نگفت
روزی دلی ربودهٔ این زلف و خال بود
۷
ای اوحدی، بریدن ازان زلف همچو جیم
دیدی که بر بلای دل خسته دال بود؟
تصاویر و صوت

نظرات