
اوحدی
غزل شمارهٔ ۳۳۰
۱
تو را که گفت که من بیتو میتوانم بود
که مرگ بادا گر بیتو زنده دانم بود
۲
اگر به پیش کسی جز تو بستهام کمری
گواه باش که: زنار در میانم بود
۳
درون خویش بپرداختم ز هر نقشی
مگر وفای تو کندر میان جانم بود
۴
هزار بار مرا سوختی و دم نزدم
که مهر در جگر و مهر بر زبانم بود
۵
سکونت از من دل خسته در جدایی خود
طلب مدار، که ساکن نمیتوانم بود
۶
بگفت راز دل اوحدی به مرد و به زن
سرشک دیده، که در عشق ترجمانم بود
نظرات
حمیدرضا